محمد علیمحمد علی، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

حاج علی مامانی

آرامش جان

پسرم آن گاه که خسته از این و آن به چشمان زیبای تو پناه می آورم؛ شادی کودکانه ای که در آن مرواریدهای سیاه موج می زند آرامش جان من است. دلبندم دیدن لبخند بر لبان کوچکت مرا تا اوج خوشبختی می برد و شنیدن قهقهه های از ته دلت برای من امید زندگی ست. وقتی می بینم چطور با دل و جان برای حرکت کردن تلاش می کنی؛ هنگامی که اشتیاق تو را برای رفتن و رسیدن به هدف های کوچکت می بینم؛ نیرو می گیرم برای رسیدن به هدف های بزرگ... زمانی که دست های کوچکت را برای در آغوش گرفتنت به سویم دراز می کنی گویی دنیا را به من داده ای. دوست دارم هر لحظه  و هر ساعت تو را در بغل بگیرم، ببویم و ببوسم که تو زیباترین و خوشبوترین گل دنیایی برای من. اما افسوس که...
29 تير 1390

برای عزیزترینم

دو شعر زیبا برای علی عزیزم لبهاي تو مثلِ گُله                       صورت ماهت تُپله                  مي دوني كه مادرت منم؟              بيا بشين رو دامنم تا موهاتو شونه كنم                   واست انار دونه كنم شعر بگویم بلدم شعر بگويم        &nbs...
29 تير 1390

این روزها

این روزها عاشقم                               عاشق خانه ام ، همخانه ام و نازنینی که چند ماهی است             مهمان خانه مان شده است   این روزها سخت عاشقم                   عاشق لحظه های ناب زندگی ام که این روزها                       ...
28 تير 1390

ورود افکار منفی ممنوع

امروز به جایی رسیدم که به خودم گفتم بسه هرچی فکرا ی منفی راجع به خودمو دیگران داشتم. چیکاردارم که چرا فلانی این کار رو کرد  یا چرا همسری عزیز اون کاری رو که من می خوام نمیکنه. آره بسه. اگه ما آدما بخوایم بد باشیم چون دیگران باهمون بد کردن که نمیشه زندگی. عزیز مامان , مگه چند بار می تونی زندگی این دنیا رو تجربه کنیم. فرصتامون خیلی کوتاهن. بیا تلاش کنیم یه ذهنیت خوب واسه دیگران از خودمون بسازیم. پسرکم اگه بهت بدی کردن اینو یادت بیاد که از پیامبر بالاتر و عزیزتر که ما نداریم , خب ایشونم بدی از دیگران زیاد دیدن , اما همیشه خدا توی قرانش پیامبرشو با مهربونی کردنو خوب رفتار کردن با دیگران آروم کرده. با خوبی می تونیم حتی یه حیون وح...
28 تير 1390

خبر خبر ،علی صاحب یک پسر عمو شد.

سلام مامانی من هم زن عمو شدم. بالاخره پسر عمو محسن در روز 14 شعبان متولد شد و شما رو از تنهایی درآورد شما صاحب یک دوست کوچولو شدید. زن عمو و عمو جون مبارک باشه.زوده زود بزرگش کنید تا بتونه با من بازی کنه.من و محمد مهدی کلی با هم کار داریم.پسر عمو عزیزم دوستت دارم و سعی میکنم همیشه هوات داشته باشم. محمد مهدی جان هشت ماهه به دنیا اومده برای همین خیلی کوچولو و با مزه است تا حالا نی نی به این ریزی بغل نکرده بودم وای خدای من خیلی سبک بود و با دو دست نمیشد گرفتش توی یک دست جا میشد اما واقعا معجزه خدا رو میشد دید چون به زیبایی داشت شیر میخورد انگار که ساعتها آموزش دیده.خدای مهربون چطور این فندق یاد گرفته برای زنده موندن باید تلاش کنه. محم...
27 تير 1390

ایکاش بزرگ نمی شدیم

رها ... رها ...دلم تنگ است برای خویشتن خویش دلتنگم برای رها بودن رها بودن از کالبد« بزرگ » بودن دام تنگ است برای بچگی کردنهای بی دغدغه برای خنده های بی واسطه برای لیز لیز خوردن های میان چهار راهها برای دویدن هایی با تمام قوا برای گوشه چشم نازک کردن بزرگترها برای زمین خوردنهایی که به دنبالش سرزنشها بود و زانوی سوراخ شده دلم تنگ است برای لحظه ای بی پروا شدن برای آغوش همیشه باز مادر برای لالایی های شبانه اش برای هدیه های کوچکی که زود شادمان میکرد برای قهرها و آشتی ، با همبازیهای کوچه های بچگی برای رقابت بر سر سکه های عیدی برای انتظار پر شدن قلک های بزرگ دلم تنگ است آه ! دلم تنگ است برای کوچه های کودکی ام ...
22 تير 1390

به تو آرزو داده ام

 دلم می‌خواست می‌شد همه اسباب بازیهای دنیا را برایت بخرم. نمی‌شود. دلم می‌خواست تو را به بهترین مدرسه دنیا بفرستم. نمی‌شود. دلم می‌خواست دستت را دراز کنی و هر چه را می‌خواهی داشته باشی. نمی‌شود. دلم می‌خواست نفهمی غصه یعنی چه. نمی‌شود. دلم می‌خواست حوصله بی پایان داشتم. ندارم. دلم می‌خواست بهترین مادر دنیا باشم. نیستم. دلم می‌خواست شادترین بچه دنیا باشی. نمی‌شود. دلم می‌خواست خنده سهم تو از زندگی باشد. نمی‌شود. زندگی چیز مسخره‌ای است پسر جان! همه چیز دست خودت نیست. بهتر بنویسم. خیلی چیزها دست خودت نیست. زندگی برای یک زن آسان نیست. اما زنها - در گوشی ب...
20 تير 1390

صبحانه سه نفری

گل پسرم تاج سرم عزیز مامان سلام سلام ،صدتا سلام. مامانی چرا دیشب نزاشتی ما بخوایبم؟از ساعت 4 صبح بیدار شدی و آروم با خودت بازی میکردی و مرتب به من لگد میزدی و میگفتی دد دد،مم مم،(یعنی مامانی بیدار شو من بیدارم)وقتی من بیدار شدم با اینکه خیلی خوابم میومد(چون 2 ساعت بیشتر نخوابیده بودم)همینکه چشمهای قشنگت و دیدم بغلت کردم و مرتب میبوسیدمت و شما هم با خنده های قشنگت با من بازی میکردی.1 ساعتی تو رختخواب با هم بازی کردیم که دیدم نه شما قصد خوابیدن نداری پس بلند شدیم با هم رفتیم آشپزخونه و شما رفتی تو روروک و من هم مشغول فرنی درست کردن و چای دم کردن شدم.من و شما با هم صبحانه رو آماده کردیم و بعد بابایی رو صدا کردیم تا بیدار شه و بیاد با ما...
20 تير 1390

کودکی که اماده ی تولد بود . . .

کودکی که اماده ی تولد بود نزد خد ا رفت و از او پرسید ،می گویند مرا فردا به زمین میفرستی اما من به این کوچکی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی انجا بروم ؟ خداوند پاسخ داد از میان فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته ام ، او در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد بود. کودک همچنان مردد بود و ادامه داد : اما من اینجا در بهشت جز خندیدن و اواز و شادی کاری ندارم . خداوند لبخند زد :فرشته ی تو برایت اواز خواهد خواند وهر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد وشاد خواهی بود . کودک ادامه داد : من چه طور می توانم بفهمم که مردم چه می گویند در حالی که زبان انهارا نمی دانم ؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت :فرشته تو زیباترین و ...
19 تير 1390